• وبلاگ : نت سراي الماس
  • يادداشت : مادرم رفت
  • نظرات : 0 خصوصي ، 3 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + رضا 
    خنده رو لباش بود،هنوز نمي دونست اينجا کجاست؟! با تعجب به همه نگاه مي کرد،بهش خوشامد گفتن.خيلي براش عجيب بود،ولي هر چي ميگشت اشنايي پيدا نمي کرد.کم کم غروب شد،هر کي رفت يه طرف...واون هم لابهلاي جمعيت به يه اتاقي راهنمايي شد.هر روز ناباورانه دلش براي تنها پسرش تنگ تر ميشد. چهار ماه از اون روز ميگذره و هنوز خبري از پسرش نيست.وقتي يادش ميومد که تموم جوونيشو به پاي پسرش گذاشته... باورش نميشد بايد تموم باقيمانده عمرش رو...توي خونه سالمندان بمونه...
    قدر اين فرشته پاک زميني رو بدونيم...
    + سارا 
    مادر با يک دست گهواره را تکان مي دهد وبا دست ديگر دنيا را...
    اي اسمان به خورشيدخودمناز مادر ستاره اي استکه خورشيدپرور است